درست سر بزنگاه خودش را نشان میدهد و زخمش را میزند.به لطف حماقت های خودم کار پشته شده است.
روز به روز ریشه اش را قویتر میکند.دیگر سخت میشود کنترلش کرد. حسابی شاخ شده است.
گاهی از دیو قصه ها هم وحشتناک تر است.
هوای نفسم را میگویم!
خواسته های پستش امانم را بریده! دارد میسوزاندم...
باید یکبار برای همیشه کلکش را بکنم.
راهی نمانده جز یک مبارزه سخت حالا به هر قیمتی که میخواهد تمام بشود بشود!
دلگرمی ام این است پدر مهرمانم،مهدی فاطمه کنام هست. میدانم دستم را خواهد گرفت...
اعوذ بالله من شر نفسی